دل نوشته های من از خودم و خدای خودمَ ... شادی ها و غم ها

خلاصه از هر دری من باب سخن با دوستان ...

دل نوشته های من از خودم و خدای خودمَ ... شادی ها و غم ها

خلاصه از هر دری من باب سخن با دوستان ...

تضاد ...

خدای من .. 

گاه به غایت هستی دلتنگم و گاه به غایت دنیایی پرانرژی و امیدوار ! 

چرا گاه یک انتخاب برام میشه حکم یه کوه جابجا کردن ؟ یعنی اینقدر سخته ؟ واسه من اینجوره یا بقیه هم درگیر این مسئله هستن ؟ حتی نمی دونم کلمه انتخاب هم درسته یا نه اسمش چیز دیگه ایه ؟ 

مانده ام بر سر یک چهاراه چه کنم چه کنم های دلم ... 

منم و یه دنیایی که متعلق به شخص خودمه .. فقط خودم .. اما گاهی دستانی غیبی یا در کمال وقاحت جسمی دخیلن در حکم کردن خیلی مسائل ... !؟ 

دچارم .. دچار تضاد ... از نوع فکری ... از نوع تصمیمی ... نمی دونم ؟؟؟ 

آها شاید قدرت ریسک پذیریم پائینه ... حتما ولی من آدم ترسوئی تو زندگیم نیستم فقط نظر دیگران تو اکثر موارد برام مهمه .. این ایرادی داره ؟ 

کاش می تونستم مثل خیلی های دیگه سریع تر تصمیم بگیرم نه عجولانه .. 

شایدم چون اصلا به خودم فرصت اشتباه نمی دم اینجوری میشم .. نسبت به خودم خیلی سخت گیرم و زیادی توقع دارم  

 

الهی ... ! 

تو را با دل و جان تا بی نهایت هستی ات شاکرم !


وه که چه با شکوه کرده ای طبیعت را ... تو!

... snow

 ... look , what a beautiful nature and good contrast  

... sky 

... over your head 

... white ground  

... under your feet 

... every thing is white 

... and between them  

... there is a blackheart !!! 


: dear GOD 

i never thought that life  would be so beautiful until you ... 

touched my heart ... 

... thank you for making my life so meaningful 


یه تشکر عمیق از خدای خوبم ...

الهی ... تو را شکر 

بابت باران رحمتی که بر سر ما باراندی ...  

** وای باران   باران ... 

شیشه پنجره را باران شست ... 

از دل من اما چه کسی .. نقش تو را خواهد شست ؟ ** 

 

یه شب قشنگ و آروم داشتم با صدای شرشر بارون .. با حس ناب بوی خاک و رقص درخت ها .. 

اونقدر با خدا حرف زدم ..گفتم و گفتم ... شاید رها شم ...  

این روزا ذهنم کجاها که نمیره ... کمتر پیش دلم میمونه ... درکی شده و جاهایی که نباید بره میره و سر میزنه بعد قاطی میکنه ... 

همه اش این آهنگ و شعر زیر زبونمه : 

** با من اندوه جدایی نمی دانی چه ها کرد ...   

نفرین به دست سرنوشت  ...   

تو را از من جدا کرد ... 

بی تو بر روی لبانم .. 

بوسه پژمرده گشته ... 

بی تو از این زندگانی .. 

قلبم آزرده گشته ... 

بی تو ای دنیای شادی .. 

دلم دریای درد است .. 

چون کبوترهای غمگین .. 

نگاهم مات و سرد است .. 

ای دلت دریاچه نور .. 

گر دلم را شکستی .. 

خاطراتم را به یاد آر .. 

هر جا بی من نشستی ... !  

 

بله .. خسته شدم ازین تایپ کردنا . حوصله آدمو سر میبره .. باید ازین نرم افزار از ما گفتن و از اون تایپ کردن بگیرم خیالمو راحت کنم ... 

کی می تونه به من کمک کنه تا کنترل افکارم -رو که فکر می کنم کار بسی بسیار سختی باشه- رو به دست بگیرم ؟؟؟

خیلی دوست داشتم ... خیلی ها رو تو این هوای دل در کنارم داشته باشم ... چرا همیشه یه جا خالی کنار آدما هست ... با هم بودن و در کنار هم بودن چه ایرادی داره مگه ؟ 

چقدر آخه آدمیت می کنیم ما با این همه ادعایی که می کنیم ... 

 

کوزه ی آن تن پر از آب حیات    کوزه ی این تن پر از زهر ممات !