به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفت ز اینجا
ز غبار این بیابان
هوس سفر نداری
.....................
......................
.........................
در آخر :
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را ...
نه به خود خدا سلام ما رو برسون ..............!
امروز صبح بعد یه شب خوب و آروم در کنار هم بودن (کاملا بی منظور.. آرامشو میگم) ... که اونو در پی یک عصر دلگیر و کشنده داشتم ... گفتم خدایا امروز ۴شنبه اس ..
یعنی ۳۰ اردی بهشت ماه ۸۸ ... بهار هم داره به ماه آخرش نزدیک میشه ... عجیبه گاهی روزها اینقدر کشدار و تموم نشدنی میشه بعد می بینی ای بابا این هفته هاست که به سرعت از کنارمون میگذره ... سالی میگذره و رقمی به سن ما اضافه میشه ... خواسته هامون کم و زیاد میشن ... به بعضی ها دور و به بعضی ها هم نزدیک می شیم ... تلاش هامون یا رو به افوله یا رو به ازیاد ... ووو !!!
هدف ازین گفتار اینکه این روزا سخت و از ته دل مشغول انجام امور خیرم ... همکارم امروز خوابم رو بعد نماز صبح دیده که یه روسری سبز خوشگل سرم بوده و موهامو دو طرفه گیس بافتم و پائینشو با روبان سبز بستم ... چه سبزی تو خواب به چشمم اومده ... خیره ایشالا!
به مامی خوشگلم ازین راه دور سفارش دادم زحمت بکشه واسه دختر ۷ماه همکارم که زندگی تلخی داشته و حسابی نبود مادر رو چشیده و کلی به مینا جون ما ارادت داره یه چادر خوشگل با مقنعه بدوزه و برامون بفرسته ... گفتم دلش شاد میشه ... امروز که بهش گفتم تعجب کرد که به این زودی آماده شده و کلی خوشحال شد .... همین لبخند شادی برام دنیاها ارزش داره حتی اگه زود فراموش بشه !
از عمر میگفتم ... ایشالا عمر و روزگار همه مردمان خوب سرزمین خوب ما به خیری و خوشی و تندرستی و دینداری بگذره ... بگو اون ایشالا قشنگه رو که مرغ آمین رد شد !
محتاجم به دعای ناب همه دوستان خوبم ... یا حق!
اینا رو واسه دل خودم تو این روزایی که حس می کنم چقدر به همه چی بی علاقه و بی توجهی ... و خودم بدتر از توام ... و در کل عاشقانه ایی در کار زندگیمون نیست ... فقط و فقط برای دل کوچولوی مامانی خودم می نویسم ... چون تو اکه می خواستی گوش دل می سپردی به حرفای دلم .... فقط همین !
دلم میخواد که از خودم بگم و احوالم و دورو برم تا از اوضاع جهان و انتخابات مسخره
خیلی چیزهای دیگه که اصلا ذره ایی حوصله براشون ندارم ... تازه سرما هم خوردم تو اوج این گرما .. پس بهم حق بدین .. بی حوصله باشم ..
تازه یه جورایی هم شارژ روحیم رو به افوله که باید از طرف یکی تقویت بشه ... خوب اون یکی بعد مهربان ربم کیه ... یوهو ........
دیروز ظهر در کنار همسری بعد یه روز کاری خوب با همکاران دوست ... دراز کشیده بودم و مجله موفقیتم رو می خوندم ... دیدم خدایا من چرا اینقدر خود درگیری دارم ؟؟؟
فکر جابجایی ام ..
راستی یادم رفته بود بگم من بزودی به هوم تون خودم نقل مکان خواهم کرد ... هورا !!!
بله استعفا از یک کار خوب .. ولی بامید کسب موفقیت های والاتر و بودن در کنار عزیزان .. هرچند مجبورم عزیزانی رو هم ترک کنم که واقعا دوست ندارم ازشون دور بشم ... ولی زندگیه دیگه !
خدایا .. پروردگارا !
عجب فلسفه ایه فلسفه وابستگی ما آدم ها ؟ یا به هم .. یا به مال دنیا !
وابستگی در پی خودش دلبستگی داره که نشون از پابندی و عمق علاقه آدمیه ...
با خودم گفتم مگه من خدا رو ندارم ..؟ - خوب داری. منظور ؟ پس چرا آشفتگی ؟ چرا نگرانی ؟ چرا دلهره فرداهای نیومده ای که خیلی قشنگن ولی این حسا میزن فاتحه می خونه به همه چیش؟ - خوب تو که اینا رو میدونی ایمانت رو قوی تر کن و یه یاعلی از ته بگو بسپار این کشتی طوفان زده رو به دستای امن الهی خودش ... !
اینجور موقع ها یه جمله یه کلمه یه حرف یه نگاه .. یه ... نمی دونم هرچیزی که از چشم های تیزبین من دور نمونه ... میتونه الهام بخش خوبی برام باشه ... که سر به آسمون بلند کنم و بگم خدایا .. خداجونم مرسی ... من می خوام و تلاشم رو میکنم یا به عبارتی :
DO MY BEST
و تو با همه سخاوت بی حدت برام به سرانجام میر سونیش !
تو خیلی بزرگواری و من حقیر .. پس نظر لطف خودت رو هرگز از من برنگردون !