دل نوشته های من از خودم و خدای خودمَ ... شادی ها و غم ها

خلاصه از هر دری من باب سخن با دوستان ...

دل نوشته های من از خودم و خدای خودمَ ... شادی ها و غم ها

خلاصه از هر دری من باب سخن با دوستان ...

خسی در خاک ... کسی در افلاک ...

 

درهای آسمان که گشوده شد ،

تو که آمدی ،

پیدا بود از جنس ما نیستی ،

از جنس ما که هر روز و روز ،

سردرگُمیمان را می دویم و

هر شبانه رویایِ همسر برادرمان را به تخت میبریم . ..


ما که نه عشق میدانیم یعنی چه ،

ما را به آتشِ در دل چکار ،

ما همینکه شکمی پُر کنیم و

در تختمان به بیگاری مشغول شویم در بهشتیم ،

آنوقت تو آسمان آورده ای که با ما قسمت کنی ؟


ما به عطر منجلابمان مَستیم ،

و تو میخواهی از رایحۀ دوست قصه ساز کنی ؟

تو ما را نشناختی غریبه ،

اشتباه آمده ای شهر ما ،

تلاش بیهوده میکنی که رُخمان را به آسمان برگردانی ،

خورشید را ببینیم که چه ؟

خورشید همینقدر که از بیگاریِ تختهامان جدامان کند و

به روزمرّگیِ روز مرگیهامان ببردمان بس است . ..


تو از نوری ،

ما را چه به نور ؟


ما از خاکیم و به خاک میرویم ،

تو از آسمانی و به آسمانت برگرد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد