درهای آسمان که گشوده شد ،
تو که آمدی ،
پیدا بود از جنس ما نیستی ،
از جنس ما که هر روز و روز ،
سردرگُمیمان را می دویم و
هر شبانه رویایِ همسر برادرمان را به تخت میبریم . ..
ما که نه عشق میدانیم یعنی چه ،
ما را به آتشِ در دل چکار ،
ما همینکه شکمی پُر کنیم و
در تختمان به بیگاری مشغول شویم در بهشتیم ،
آنوقت تو آسمان آورده ای که با ما قسمت کنی ؟
ما به عطر منجلابمان مَستیم ،
و تو میخواهی از رایحۀ دوست قصه ساز کنی ؟
تو ما را نشناختی غریبه ،
اشتباه آمده ای شهر ما ،
تلاش بیهوده میکنی که رُخمان را به آسمان برگردانی ،
خورشید را ببینیم که چه ؟
خورشید همینقدر که از بیگاریِ تختهامان جدامان کند و
به روزمرّگیِ روز مرگیهامان ببردمان بس است . ..
تو از نوری ،
ما را چه به نور ؟
ما از خاکیم و به خاک میرویم ،
تو از آسمانی و به آسمانت برگرد ...