دل نوشته های من از خودم و خدای خودمَ ... شادی ها و غم ها

خلاصه از هر دری من باب سخن با دوستان ...

دل نوشته های من از خودم و خدای خودمَ ... شادی ها و غم ها

خلاصه از هر دری من باب سخن با دوستان ...

به بهانه پنجمین سالگرد عقدمون ... ۶/۲/۱۳۸۴

آره این لحظه های عمر شیرین ماست که داره بدو بدو میره و ایام رو پشت سر میذاره ... شاد بودم این روزو بخاطر اینکه تنها نبودم ... یه زمانی معنی شادی رو دقیق می دونستم و مزه اش همچین شیرین زیر زبونم بود حالا ... خدا رو شکر ! 

عزیزم یادش نبود ... !!! 

آره یا نبود یا بود و به روی خودش نیاورد ... خدایا یعنی من می تونم این موجود دو پای نه چندان لطیف تو رو که سخت دوستش دارم بشناسم...!؟  

دل کیک پختن رو حتی نداشتم ... 

روزگاری من خیلی روح لطیف و شکننده که نه ولی نازکی داشتم ... اما حالا می خوام سخت باشم ... جوری که هیچ کاری .. هیچ حرفی.. هیچ نگاهی ووو آزارم نده ! نشم اینهمه ملعبه دنیا و دنیا دوستاش ...!؟

راستی مکه ای های ما هم رسیدن و در آغوششون سخت اشک ریختم ... چشام مدت ها در انتظار ریختن این قطره ها بودن تا آروم بشن ... که شدن! 

دلم می خواست اونقدر ببارم تا سبک بشم اما نشد ... بیچاره اون حیونای خدا .. گوسفندارو می گم چه ناله هایی می کردن... آجیم که بدحال شد . انگاری با ناله هاش می گفت چرا واسه باورهای خودتون منو قربونی می کنین ... من گناه دارم !؟  

خلاصه رسیدن ولی من هنوز سوغاتی هامو رسما دریافت نکردم ... تا بعد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد